دنیا سرد است

ساخت وبلاگ
فکر می‌کردم این خداحافظی می‌تونه برای چند ماه کافی باشه، گفتم وقت ندارم، باید برم موهامو کوتاه کنم. پیش تو این طور گفتم که ناراحت نشی، قبلا چند باری بهم گفته بودی موهای بلند بهم میاد، ولی اون روز مجبور بودم کوتاهشون کنم. در اصل باید می‌رفتم و از ته می‌تراشیدم، نمی‌خواستم یهو با همچین صحنه‌ای مواجه بشی، شایدم همه این کارا بی‌خود بود، مگه کیه که سرباز کچل ندیده باشه، به هر حال منم داشتم سرباز می‌شدم. تازه قبل اعزام رفتم یه کلاه کپ خریدم که این کچلی سرم خیلی معلوم نباشه، چون ته کله‌ام انقدر روشنه عین آینه، ملت زل می‌زدن بهم، می‌ترسیدم چشم بخورم. تو خیابون بودم که آخرین حرفامو بهت می‌گفتم، با این که غربت عجیبی روی سینه‌م نشسته بود ولی سعی می‌کردم عادی و معمولی رفتار کنم، انگار می‌رفتم تهران و بعد یک هفته برمی‌گشتم، ولی خب همه اینا چیزایی بود که هی منو به دو به شک می‌انداخت، نمی‌دونستم قراره چه بلایی سرمون بیاد. بیشتر از خودم نگران تو بودم، اینجا هیچ کسی برات قابل اعتماد نبود و راستش می‌ترسیدم تا من نباشم سرو کله یکی از این پسرای تخس لاشی دوروورت پیدا بشه، نه اینکه از تو بترسم از اونا می‌ترسیدم که برات اذیت بشن، تو که می‌دونستم چقدر منو دوست داری، حالا اون موقع هم اگه نمی‌دونستم، بعد اینکه دیگه آشخور نبودم، تو بودی چهار صبح، تو جیبم آجیل می‌ریختی. می‌گفتی این بادووم‌ها رو مامان فرستاده برام، اگه بفهمه خودم نمی‌خورم بهت میدم عاقم می‌کنه. حتی یه بار نمی‌دونم چی شد یه دونات خوشمزه گذاشتی تو جیب بزرگ فرنچم. اون موقع‌ها دیگه عادی شده بود همه چی، قضیه این بود که می‌دونستیم دیگه بعد چند ماه، قرار دوباره برگردیم پیش هم. ولی اون روز آخر قبل اعزام چقدر عجیب بود همه چی. اصلا نمی‌خواستم باور دنیا سرد است...
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 54 تاريخ : سه شنبه 31 مرداد 1402 ساعت: 12:50

شاید جزو آن دسته از آدم‌هایی باشم که از نوشتن و خواندن و قدم زدن و البته عکس گرفتن لذت می‌برند. اکنون که می‌نویسم، یا آن موقع که می‌خوانم‌تان یا زیر عکس‌های‌تان مکث می‌کنم و بعد می‌گذرم، هر بار چیزهایی برای لذت بردن می‌یابم. این مراوده من با پدیده‌هایی که بیشتر آدم را یاد دست و گوش و چشم می‌اندازند به قدری کهنه شده که می‌توانم گذشته خود را از میان کلمه‌ها، کتاب‌ها، تصورها و تصویرها پیدا کنم. گذشته‌هایی سالم، پاره، تا خورده و لابد رنگ و رو رفته. علی‌الخصوص کلمه‌ها؛ از وقتی که فکر کردم می‌توانند راهی برای رهایی از خرافه‌ها و دنیای خود ساخته ذهنی‌ام باشند، عیار دیگری داشته‌اند. آنها لخته‌های خونی متراکم در لحظه‌های طاقت‌فرسای زندگی‌ام را شسته‌اند و لابه‌لای خالی‌ترین لحظه‌های زندگی‌ام رنگ دوام پاشیده‌اند. در تصور فانتزیم، در دیگی از حروف شناورم. الف‌م، سین‌م... میان جرح و تعدیل و پیوند کلمه‌ها گیج و منگ لنگ جور شدن یک کلمه یا یک یادداشت بی‌نقصم. یادداشتی که بتوانم در کاسه سرم جا کنم. که اگر جا نشود، مانند آن حرف "چ" ای که برای گفتن "چرا" نداشتم، دیگم روسیاه می‌شود. برای همین ته‎دیگِ ذهنم، سکوت است. از خراشیدن و پاشیدن س ک و ت در یک شب بی‌مقدار هیچ ابایی نیست.  حالا این که این نوشته چه ربطی به عکس بالا دارد، من هم نمی‌دانم.  اما با این حال نمی‌توانم حروف و کلمه‌های سر و تهِ سیال در آن را انکار کنم، مانند؛ س و خ ت ن. کلمه‌های یک عکس به قدری در بافت مولکولی آن جذب می‌شوند که هیچ‌گاه به چشم نااهلان روشن نمی‌شوند. آن‌ها تنها یک‌بار آن هم شبیه یک گاز بی‌رنگ و بی‌بو در توک چشم عکاس مثل تصویر مثالی یک شیء برای یک آن، کم‌تر از زمان یک پلک زدن ظاهر می‌شوند و دوباره هَم ‌می‌خورن دنیا سرد است...
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 58 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1402 ساعت: 17:45

آن وقت که عاشق می‌شویم، همه چیزمان عاشق می‌شود. در حقیقت چیزهایی ما را این طرف و آن، دور سر معشوق می‌چرخانند که ازشان خبر نداریم. بعدها که آب از سرمان می‌گذرد می‌دانیم از عمق بیرون آمده‌ایم. بنظرم ما آدم‌ها بجز عمق آب، در چیزهای دیگری نیز غرق می‌شویم، فقط تفاوتش این است که می‌توانیم نفس بکشیم. یعنی در عمق عشق غرق بشویم، اما نفس بکشیم. در عمق ورشکستی غرق بشیم، اما نفس نیز بکشیم. در عمق مخدرغرق بشیم اما نفس‌مان به شماره نیافتد. حالا که این استعاره برای آدم‌ها صرف شده است، کاش آن را تنها برای اشیا به کار می‌بردند. بهتر که فکر می‌کنم متوجه چیزی می‌شوم، انگار همین استعاره ساده، همین غرق شدن که هم می‌تواند واقعی باشد، یعنی یک روز در دریای خزر موج‌ها آدم را زیر بکشند و راه نفسش را ببندند، واقعی واقعی آن شخص غرق شده و مرده است، اما مثال عشق کمی توفیر دارد. عشق می‌تواند واقعی واقعی دلت را بلرزاند، فراقش می‌تواند نفست را بند بیارد، اما حالت دیگری هم وجود دارد اینکه هیچت نشود، همین طورعاشق شوی و به راهت ادامه دهی، دلت نلرزد و زبانت نگیرد. حتی با فراقش آب از آب تکان نخورد و تو غرق نشوی. داشتم می‌گفتم همین استعاره انگار حرف عجیبی در دلش دارد، انگار ما وقتی غرق می‌شویم، همه چیزمان را از دست می‌دهیم، آن ریسمان الهی هم دیگر به کار نمی‌آید و ما انقدر غرق می‌شویم، تا وقتی سر بلند می‌کنیم می‌بینیم ای دل غافل پیر شدیم، انگار این غرق شدن مصنوعی که ما با چیزها سرمان می‌آوریم، عوض‌شان را با پر کردن دل و روده‌مان با باد حسرت درمی‌آروند. انقدری باد می‌کنیم که هزار سال هم گریه کنیم باز خالی نمی‌شویم. انگار وقتی آدم، حسرت می‌خورد، شبیه این است که انقدری در چیزی، دختر، پول، کار، تفریح، درس و مشق و... غر دنیا سرد است...
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 61 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1402 ساعت: 17:45

برای نوشتنِ چند جمله‌ی ساده فکر می‌کنم، چیزی به ذهنم نمی‌رسد، تا جایی ادامه می‌دهم که خسته شوم. چشمانم را می‌بندم، عمیق نفس می‌کشم. پر شدن دیافراگمم را حس می‌کنم، هنوز جمله‌ای برای شروع یادداشتم پیدا نکرده‌ام، در گوشم خودم را شماتت می‌کنم، به شکست‌هایم نگاه می‌کنم، هر چند گاهی می‌توانم به آنها نیشخند بزنم‌. دنیا گرم است و جز دراز کشیدن کاری از من ساخته نیست. در واقع هیچ چیز واجد ارزشی برای گفتن و پی گرفتن ندارم. شاید بهتر باشد به برنامه بعد از ظهرم فکر کنم. آرایشگرم به تازگی مغازه‌اش را بسته و بی‌خبر رفته است. قبل از ناهار تعمیرکار ماشین را تعمیر می‌کرد و من وقت تلف می‌کردم. عجیب است که حتی در آن نصف روز هم چیز دندان گیری برای فکر کردن نداشتم. ذهنم خالی‌ست. البت که این‌ها همه از کارهایی است که روزانه از پای تخت‌خوابم تا مرکز شهر قطار می‌شوند. علاوه بر همه اینها به تازگی هر چه می‌نویسم هیچ مسئله‌ای در دلشان نیست. من به جای مخاطب‌ها جواب ‌می‌دهم؛ پس چه مرگت است؟! دنیا سرد است...
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 98 تاريخ : يکشنبه 8 مرداد 1402 ساعت: 18:14

یادداشتی طولانی برای نمایش "در حضور باد" اگر حوصله ندارید، اگر مشتاق نیستید، نخوانید. ما را بسیار از خانه‌مان راندند، ما پا پس نکشیدیم. ما صاحبان حقیقی خانه‌ایم‌ و آنها که همه جا را قفل کرده‌اند و به زور خشم و تهدید قصد قلم پای ما را دارند خود روزی خرکش رانده خواهند شد. هر چند همسایه‌ها که گاهی به اشتباه تیشه به ریشه ما می‌زدند روزی به کرده خود پشیمان خواهند بود ما مصمم ایستادیم و دستاوردمان خوش بود. اضطراب‌ها و خستگی‌ها به پله‌ای برای آسودگی موقت رسید. و این بود آنچه من از یک تئاتر با تمام داشته‌ها و نداشته‌هایمان توقع داشتم. نمی‌دانم در پست‌ترین نقطه‌ام یا دست کم در نقطه‌ای ایستاده‌ام که مثقالی حسرت و پشیمانی برای فردا روز زندگی‌ام باقی نمانده است. ما در هشت روز اجرا، میزبان بیش از ششصد تماشاگر عزیز بودیم. خوشحالم از دیدن چهره‌هایی که غالباً برایم ناآشنا بودند و شاید اولین بارشان بود که تئاتر می‌دیدند. بگذریم که نقاب از چهره‌های بسیاری افتاد، هر چند حضور اندک چهره‌های آشنا، مرهم خستگی‌مان بود. من همیشه با دعوت و پاکت فرستادن برای تماشای نمایش مخالف بوده‌ام و هنوز هم هستم. در هشت روز، در اردبیل، پارسآباد، مشگین‌شهر، بیله‌سوار و خلخال ما بدن‌هایی را دیدیم که محتملا با خود صادق بودند و دورو نبودند. بدن‌هایی که به اراده خود و نه به سفارش نهاد و ارگانی دست به عمل زده بودند. حضور بدن‌ها فضا را به نفع ما تسخیر می‌کرد و چه دستاوردی بهتر از این. چه چیزی بهتر از این می‌توانست تلخی و گزندگی چندین ماه تمرین را خنثی کند و دماغ بدخواهان و آنهایی که حرف به پشت سرمان می‌بستند را له کند. این مهم جز با تعهد و پای کار بودن عزیزانم میسر نمی‌شد. عزیزانی که هر کدام با مرارت‌ها و م دنیا سرد است...
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 67 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 12:37

بامداد در مسیری از میانه مرتعی سبز می‌گذرم، از سایه‌ها و آدم‌هایی که دنبالم می‌کنند فرار می‌کنم. مرگ با شنلی سیاه من را در آغوش خواهد کشید. کودکی‌ام در نقطه‌ای که انگار انتهای جاده است، مقابلم ایستاده، شنل را تکان می‌دهد. این سو و آن سو می‌پرد، بازی می‌کند. سایه‌ام بزرگ می‌شود، روی سطح خاکی جاده پیش می‌رود، سایه‌ی کله‌‌ی نازکم روی شنل محو می‌شود. کودک شنل را تکان می‌دهد، سرم گیج می‌رود. احساس میکنم سرم سبک شده است. سردرد ندارم. کودکی‌ام فریاد می‌زند: آرموس، اولین و آخرین کلمه‌ای‌ست که در کودکی‌ام می‌دانستم. آرموس... آرموس... باد شنل را از دست کودکی‌ام می‌قاپد، شنل روی دوش سایه‌ام موج‌دار و تیز سمتم می‌آید، روی صورتم ولو می‌شود. دوباره سرم سنگین می‌شود. روی زانو می‌افتم. سایه‌ام نصف می‌شود. سرم را با دستم لمس می‌کنم. شنل را از صورتم می‌کنم. اطراف را نگاه می‌کنم. سایه‌ام را گم کرده‌ام. ما یکی شده‌ایم. صدایم را می‌شنویی؟ دنیا سرد است...
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 56 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 12:37